کاش یک زن نبودم 7تا 9
نوشته شده توسط : reza

قسمت ھفتم
یك ماشین دربست گرفتم و خودمو بھ خونھ سیامك رسوندم ولي سیامك
اونجا نبود

دلم مي خواست بھش زنگ بزنم وازش گلھ كنم كھ چرا منو با اون حالم
تو درمانگاه تنھا رھا كرد و رفت ولي دستم بھ طرف تلفن نمي رفت
میدونستم كھ اون براي این كارش دلیل داشتھ واتفاقا حق رو ھم بھش
میدادم
نمیدونستم چطور میتونم این ماجرا رو جمع و جور كنم.
تو این افكار بودم كھ زنگ موبایلم بھ صدا دراومد ، رھا بود.
رھا : الو مارال سلام منم رھا
مارال : سلام رھا جان خوبي؟
رھا : آره خوبم ولي انگار تو بھتري . شنیدم داري مادر میشي
مارال : تو از كجا خبردارشدي ؟
رھا :من زنگ زدم بھ درمانگاه خواستم احوالتو از شادي بپرسم شادي
ھم ھمھ چیزو بھم گفت ..........مارال تو واقعا آدم پستي ھستي
!!!!!!!!!
مارال : رھا این چھ طرز حرف زدنھ مي فھمي داري چي میگي؟
رھا : خیلي پررویي ، اصلا انگار نھ انگار كھ چیزي شده . بیچاره
سیامك اون از وقتي از درمانگاه اومده رفتھ پیش سعید و زار زار داره
گریھ میكنھ . من ھیچوقت اونو بھ این حال و روز ندیده بودم
مارال : آخھ چرا ؟ مگھ حالا چي شده ؟ بخاطر اینكھ من باردارم ؟
رھا : یعني تو نمیدوني چي شده یا مي خواي خودتو بھ موش مردگي
بزني . سیامك اصلا بچھ دار نمیشھ
بیچاره ، تو، تورتو بدجایي پھن كردي
مارال : چي میخواي بگي رھا ؟ متوجھ ھستي چھ تھمتي داري بھ من
میزني
رھا :آره خوب میدونم ، تو یك آدم بي ھویت فراري ھستي بیچاره
سیامك كھ بھ تو جا ومكان داد اصلا تو میدوني چرا نوشین وسیامك از
ھم جدا شدن ؟ چون نوشین عاشق بچھ بود و سیامك بچھ دار نمیشد
براي درمان بھ كشورھاي خارجي ھم رفتند ولي ھمھ متفق القول گفتند
كھ احتمال بچھ دار شدن سیامك صفره . نوشین ھم از سیامك طلاقشو
گرفت و با یك نفر دیگھ ازدواج كرد . حالا بازم میخواي انكار كني؟ من
شرم دارم كھ تو از جنس مني .. سیامك میگفت تو از مردھا گریزاني و
بھ ھیچكدوم اعتماد نداري اون با رفتاراش میخواست بھ تو ثابت كنھ
ھنوز مردانگي نمرده و ھمھ مردھا مثل ھم نیستن بخاطر ھمین مثل یك

برادر باتو رفتار میكرده و بعد از اینكھ تو رفتي خونش ھمیشھ خونھ
پدر ومادرش میمونده شبھا و كلا اون خونھ رو در اختیار تو گذاشتھ
بود ولي تو ، مارال لیاقت عشق پاك اونو نداشتي و از آزادي كھ در
اختیارت گذاشت تو سو استفاده كردي.... تو لایق مردني .........لایق
مردن
رھا حرفھاشو زد و گوشي رو قطع كرد.
درھا یكي یكي روم بستھ میشد از این موجود نا خواستھ كھ در وجودم
بود متنفر بودم . چقدر ھمیشھ آرزوي مادر شدن داشتم چقدر تو
رویاھام آرزوي یھ دختر سفید و كپل و داشتم ..........و حالا
تك تك آرزوھام مرده بودن
براي بار دوم زندگي احساس خوشبخت بودن رو ازم گرفت
بھ یاد اون راننده تاكسي افتادم و اون شب وحشتناك و حرفھاي اون
راننده كھ شیطان رو میشد توي چشماش دید.
باید ھمھ جریانو براي سیامك تعریف میكردم باید بھش میگفتم كھ از
اعتمادش سواستفاده نكردم . در اون لحظھ احساس میكردم چقدر بھ
سیامك علاقھ دارم و بھ حمایتش احتیاج دارم
گوشي رو برداشتم و بھ موبایل سیامك زنگ زدم
مارال : الو سلام منم مارال . آقا سعید شمایید ؟میشھ خواھش كنم
گوشي رو بدید بھ سیامك
سعید : سیامك حالش خوب نیست و نمي خواد با شما صحبت كنھ
مارال : آقا سعید تو رو بھ ھركسي مي پرستید گوشي رو بدید بھ
سیامك من باید باھاش صحبت كنم و خیلي چیزارو براش تو ضیح بدم
سعید قبول كرد ..بعد از یك سكوت طولاني سیامك گوشي رو از سعید
گرفت با صداي گرفتھ كھ میشد ناراحتي رو توش احساس كرد
مارال :الو عزیزم . بخدا تو در مورد من اشتباه میكني من عاشقتم و
دوستت دارم من ھیچوقت بھ تو خیانت نكردم من از اعتماد تو سو
استفاده نكردم
سیامك : ببین ، دیگھ نمي خوام صداتو بشنوم تو در حق من خیلي بدي
كردي جواب خوبیھاي من این بود ؟
مارال : بھ جون عزیزت اشتباه میكني سیامك بذار برات توضیح بدم ،
تو كھ ھمیشھ منطقي بودي عزیزم
سیامك فریاد زد : بس كن دیگھ ، اینقدر عزیزم عزیزم بھ من نگو ..
دیگھ چي رو میخواي توضیح بدي ؟میخواي بازم بھ اون دروغات ادامھ

بدي ؟تو یھ دختر فراري ھستي مارال ، اینو خیلي وقتھ میدونم وقتي
عكستو جزء گمشده ھا توي روزنامھ دیدم ، ولي من احمق اینقدر
عاشقت شده بودم كھ راضي نشدم كھ بھ كسي خبر بدم من چشمامو
روي ھمھ چیز بستھ بودم ، من حتي مي خواستم روز تولدم از تو
خواستگاري كنم
حالا ھم از خدا ممنونم كھ زودتر منو متوجھ اشتباھم كرد تو یھ آشغالي
كھ با فریب خودتو بھ من نزدیك كردي
ھمین الان وسایلتو جمع میكني و از خونھ من میري بیرون تو لیاقت
محبتھاي منو نداشتي .. ازت متنفرم مارال ، متنفر ، تك تك وسایل
خونمو میام چك میكنم كھ چیزي ازش كم نشده باشھ . صبح كھ اومدم
اونجا نمي خواي چشمم بھ ریختت بیافتھ و اگر ھنوز اونجا بودي خودم
تحویل پلیس میدمت.
مارال : الو الو سیامك جان بذار برات توضیح بدم تو رو بھ كسي كھ
مي پرستیش قطع نكن.
گوشي رو گذاشتم و زار زار شروع بھ گریھ كردم . خفت و خواري از
این بیشتر؟
من كھ زماني ھمھ بھم نازكتر از گل نمیگفتن حالا چقدر بدبخت شده
بودم . با صداي بلند بھراد و نفرین كردم و اون راننده تاكسي كھ باعث
بدبختي من شدن و آرزو كردم كاش ھیچوقت یك زن نبودم.
كاش یك مرد بودم كاش نذر ونیازھاي پدرو مادرم ھیچوقت برآورده
نمیشد و خدا بھشون دختر نمیداد
تمام طول شب راه رفتم ،بلند بلند گریھ كردم و از خدا گلھ كردم
بھ این فكر میكردم كھ در این شرایط سخت باید چیكار كنم . از خدا كمك
خواستم كھ راھي رو جلوي پام قرار بده.
اینقدر خستھ و پریشان حال بودم كھ بالاخره صبح ساعت ٦ تازه خوابم
برد
ساعت ١١ صبح با صداي زنگ شقایق از خواب بیدار شدم . من فكر
كردم كھ سیامكھ . با عجلھ پریدم روي گوشي و گفتم : الو سیامك جان
میدونستم زنگ میزني تمام دیشب منتظر تماست بودم
شقایق از اون طرف خط بلند بلند زد زیر خنده
گفت : بابا سیامك جان كیھ ؟ منم شقایق جان .......آدممم اینقدر دوست
پسر ذلیل نوبره .........پایي بریم استخر از اونورم با یھ اكیپ توپ
بریم دربند؟

با بي حوصلگي گفتم : شقایق تویي ؟ اصلا امروز حسش نیست .. حالم
خوب نیست
شقایق گفت : چتھ ؟امروز میزون نیستي ..خیلي خوب الان من میام
پیشت ببینم خانم خوشگل ما چشھ ؟
غم دنیا روي دلم سنگیني میكرد دلم مي خواست تمام آنچھ رو كھ تا
بحال برام اتفاق افتاده بود بي كم وكاست براي یكنفر تعریف میكردم دلم
میخواست یك سنگ صبور داشتھ باشم دلم مي خواست ھر چي حرف
دارمو براي یكنفر بزنم و خود واقعیمو لا اقل بھ یكنفر نشون بدم.
یك ساعت بعد شقایق شاد وخوشحال مثل ھمیشھ اومد پیش من.
وقتي شقایق و دیدم ناخود آگاه پریدم بغلش و تا میتونستم گریھ كردم
شقایق بیچاره از ھمھ جا بي خبر فقط مي گفت چي شده ؟
منم تمام اتفاقاتي رو كھ این مدت برام افتاده بودو براي شقایق تعریف
كردم شقایق مثل یك سنگ صبور خوب ھمھ حرفامو گوش داد بدون
اینكھ بخاطر اتفاقاتي كھ افتاده بود منو تحقیر م كنھ یا منو مقصر بدونھ
.
وقتي حرفام تموم شد شقایق لبخندي زد و گفت : پشو دختر جمعش كن
حالا فكر كردم چي شده / چیزي كھ زیاده پسراي امثال سیامكھ
مخصوصا براي تو كھ اینقدر خوشگلي ، تازه این مشكلم كھ گفتي حل
شدنیھ فقط یك كم خرج داره كھ خودم براي اینكھ از شر این كوچولو
خلاص بشي خرجشم میدم . ھمھ چیز مثل یك آب خوردن میمونھ فقط
كافیھ اراده كني . شقایقت كھ ھنوز نمرده كھ تو زانوي غم بغل كردي
وجود شقایق برام مثل یك فرشتھ نجات میموند حرفاش آرومم میكرد
شقایق در حالیكھ آیینھ جیبیشو در آورده بود و داشت آرایششو تجدید
میكرد یھ نگاه بھ من كرد و گفت : ا نیگا دختره ھنوز نشستھ ، پشو
پشو مي خوام از این حال و احوال بیرونت بیارم دیگھ ھم اخماتو باز
كن یادتھ اون پسر خوشگلھ توي گلستان بھت شماره داد ھممون تو
كفش مونده بودیم اونوقت تو مثل حالوھا گفتي نھ من بھش زنگ
نمیزنم نمیتونم بھ سیامك خیانت كنم . یادتھ تو مھموني فریبا روزبھ
خودشو كشت تا تو فقط بھش نیگا كني ولیي تو مثل بغل العمر نشستھ
بودي میگفتي الان اگھ سیامك زنگ بزنھ بفھمھ من اینجام ناراحت
میشھ ........اون زمان فكر اینجاھاشو نمیكردي ولي خوشگل خانم الانم
دیر نشده برو وسایلتو جمع كن دیگھ نمي خواد منت سیامك و بكشي
اون وقتي حتي نذاشت تو حرفاتو بھش بزني اصلا لایق این نیست كھ

بخواي بخاطرش یھ قطره از اشكاي قشنگتو بریزي .... این قیاف ماتمم
بھ خودت نگیر بیا از این سیگار بكش آرومت میكنھ
حرفاي شقایق بدجوري روم تاثیر گذاشتھ بود سیگارو ازش گرفتم و با
ولع شروع كردم بھ كشیدن.
شقایق مي گفت : این مردا اصلا لیاقت ھیچي رو ندارن حتي لیاقت
عشقو ندارن نونھ اش پدر من
با تعجب پرسیدم : پدر تو!!!!!!!!!!!!!!!!
گفت : آره تا حالا از خودت پرسیدي چرا من تنھا زندگي میكنم در
حالیكھ پدرم توي تھران زندگي میكنھ؟
گفتم : راستش نھ
یك پكي بھ سیگار زد وگفت : بچھ كھ بودم شدیدا بھ مادرم وابستھ بودم
تك دختر بودم
مادر وپدرم عاشق ھم بودن زندگیشونو با عشق شروع كرده بودن و
بدون رضایت خانوادھاشون
10 سال پیش وقتي من ١٣ سالم بود پدر ومادرم براي فوت یكي از
بستگانمون رفتن شمال و منو چون مدرسھ داشتم گذاشتن پیش مادر
بزرگم
شقایق در حالیكھ داشت تعریف میكرد چشماش پر از اشك شد و ادامھ
داد : توي راه برگشت ماشین پدر و مادرم تصادف میكنھ و پدرم زخمي
میشھ و مادرم ھم متاسفانھ فوت میكنھ در حالیكھ مقصر پدر شناختھ
شد
من موندم و پدر و افسردگي شدید من از فوت مادرم
پدرم براي شاد كردن من ھر كاري میكرد ولي من نمیتونستم با غم از
دست دادن مادرم كنار بیام و از طرفي نمیتونستم پدرمو ببخشم از پدرم
متنفر شده بودم كھ مادرمو ازم گرفت
پدرم خیلي پولداره وقتي مادرم فوت شد دوستاي بابا م اطرافشو گرفتن
تا تسكین غم پدر باشن ھر شب جشن ، ھر شب مھموني و پدر بدون
در نظر گرفتن من اكثرا مست بھ خونھ میامد
كم كم با مراجعھ بھ دكتراي مختلف حالم بھتر شد ولي فھمیدم پدرم
معتاد شده و محبت پدر روز بھ روز بھ من كمتر میشد و من ھر چي
بزرگتر میشدم بیشتر شبیھ مادرم میشدم و پدرم دیگھ دوست نداشت
حتي منو ببینھ فقط ھر روز صبح یك دستھ اسكناس میذاشت روي میز
و از خونھ میرفت بیرون و شب برمیگشت

من مي موندم با زھره خانم كلفتمون بود
بعد از یھ مدتي سر وكلھ سروناز توي زندگي بابام پیدا شد دختر ٢٧
سالھ اي كھ منشي پدرم بود یك عقده اي پول ندیده كھ حالا بھ یھ مرد
پولدار رسیده بود اونھا با ھم ازدواج كردن و سروناز خانم شدن خانم
خونھ ما
وقتي دانشگاه قبول شدم درسمو بھونھ كردم و گفتم مھمونیھاي شما
منو آزار میده و نمیتونم بھ درسام برسم
پدرم ھم از خدا خواستھ یھ خونھ برام خرید تا تنھا برم اونجا زندگي كنم
و براي رفت و آمدم بھ دانشگاه ھم برام یھ ماشین شیك خرید و ھر ماه
پول ھنگفتي بھ حسابم واریز میكرد
منم بھ عناوین مختلف از پدرم پول میكشیدم . دیگھ پدرم كاري بھ كارم
نداشت حتي گاھي وقتا یكماه یكماه ھم ھمدیگرو نمیدیدم.
اوایل تنھایي برام خیلي سخت بود ولي كم كم عادت كردم حالا ھم اینقدر
دوست ورفیق اطرافمو گرفتن كھ اصلا احساس تنھایي نمیكنم احساس
آزادي میكنم تا ھر وقت دلم بخواد از خونھ بیرون میمونم مھموني
میگیرم و بچھ ھارو دور ھم جمع میكنم و خوش میگذرونیم
..........زندگي یعني این مارال ، زندگي یعني آزادي ، زندگي یعني دم
رو غنیمت شمردن و غصھ روزھاي رفتھ رو نخوردن
قسمت ھشتم:
حرفھاي شقایق آرومم میكرد فكر میكردم بالاخره یك نفرو كھ مثل
خودمھ پیدا كردم
وسایلمو جمع كردم گوشي موبایلي كھ سیامك برام خریده بودو گذاشتم
روي میز و كلید و زیر گلدون پشت در گذاشتم در حالیكھ ھنوز بغضي
سنگین توي گلوم احساس میكردم.
شقایق دختر بشاش و خنده رو و شادي بود ھیچكس از ظاھر شاد
شقایق نمي تونست بھ درون غمگین این دختر پي ببره . استقامت اون
در برابر مشكلات باعث میشد بھش غبطھ بخورم و از شقایق توي ذھنم
یك اسطوره بسازم.
شقایق ھر چىزى رو كھ اراده میكرد بدست مي آورد . انرژي وصف
ناشدني داشت.
شقایق پشت ھم جوك مي گفت
مي دوني اینجا كجاست ولیعصر...بذار یھ جوك برات بگم..از یارو مي
پرسن چرا اسم این خیابون ولیعصر؟میگھ چون صبح خبري نیست ،

ظھرم خبري نیست ولیییییییي عصر........
و ھر دو با ھم خندیدیم
كم كم حال و ھواي من ھم عوض شد و تا حدودي غمم و فراموش
كردم
شقایق گفت : مارال ، میخواي ھمین الان یھ جایگزین توپ بجاي
سیامك برات پیدا كنم ؟
گفتم : آخھ چطوري ؟
خندید و گفت : بذار بعھده شقایق ھمھ فن حریف . بیا این رژ لبو بگیر
خودتو درست كن قیافت انگار كھ الان از عزا اومدي . فقط كافیھ از ھر
كسي خوشت اومد یھ لبخند بھش بزني .. دختر چشماي تو جادو میكنھ
و تو از این موھبت الھي كھ خدا بھت داده بي خبري.
كمي بھ خودم رسیدم و شقایق شروع كرد بھ ویراژ دادن توي جاھایي
كھ بھ قول خودش پر از سوژه بود . جردن و ایران زمین و............
جالب اینجاست كھ در كمتر از چند دقیقھ ماشین ھاي پسر دنبالمون راه
مي افتادن و ھي چراغ میزدن یا شروع میكردن بھ حرف زدن با ما.
شقایق در حالیكھ عینك آفتابیشو جابجا میكرد گفت : خوب خوشگلھ .
حالا كدو مي پسندین ؟ اون بي ام و آلبالویي یا اون سیلو نقره اي یا
اون پرادو سفیدرو ؟ اون پسر مو سیخ سیخیرو نیگا چقدر با مزست .
ھمین شوھر خوبي میشھ برات مارال آینده دارھاااااااا ............ و ھر
دو با ھم شروع كردیم بھ خندیدن
شب وقتي بھ خونھ بر گشتیم شقایق ٧ ، ٦ تا شماره از جیبش ریخت
بیرون ، یكي روي كاغذ مچالھ شمارشو نوشتھ بود یكي كارت ویزیت
داده بود ، یكي شمارشو تایپ كرده بود و ھمراه آدرس ایمیلش روي
كاغذ نوشتھ بود یكي روي قوطي كبریت و اون یكي روي بستھ آدامس
ریلكس
شقایق در حالیكھ مانتوشو در مي اورد پوز خندي زد و گفت : تو رو
خدا ببین ، اون پسر آخریھ یادتھ ؟ اینقدر ھول شده بود كھ شمارشو
روي یك اسكناس ٢٠٠٠ توماني نوشتھ ، آخھ بنظرت مارال جون
اینارو نباید گذاشت سر كار ؟ توي این كوچھ بھ تو شماره میدن و چند
تا كوچھ بالتر بھ یك صوفیا لورن دیگھ........
ولي من بھ حرفھاي شقایق گوش نمیدادم بھ یاد این موجود نا خواستھ
در وجودم افتاده بودم كھ میدونستم روز بھ روز بزرگتر میشھ و من
نمیدونستم باید چیكار كنم ؟

شقایق كھ متوجھ سكوت و ناراحتي من شد گفت : اي بابا سھ ساعت
دارم واسھ كي روضھ مي خونم و نصیحت میكنم ؟ بیا این قرصو بخور
آرومت میكنھ فردا ھم با مھشید دوستم تماس میگیرم حتما میتونھ بھت
كمك كنھ اون براي این جور كارا آشنا زیاد داره ناراحت نباش خیلي
زود از شر این مزاحم خلاص میشي.
قرصو كھ خوردم احساس آرامش عجیبي كردم و تا صبح بھ خواب رفتم
و یك لچظھ پلك باز نكردم.
صبح با صداي بلند موسیقي از خواب بیدار شدم ، ساعت ٢ بعد از ظھر
بود ، با عجلھ از رختخوابم بلند شدم.
سرا ، و مھشید اومده بودن خونھ شقایق ، صداي ھر ھرو كركرشون
تمام ساختمونو پر كرده بود . آبي بھ صورتم زدم موھامو مرتب كردم و
بھ دیدن آنھا رفتم.
مھشید تا منو دید از روي مبل بلند شد و با لبخندي گفت : بھ بھ ،
سیندرالایي كھ مي گفتي ایشونن ؟ خیلي خوشگل تر از اون چیزي كھ
فكرشو میكردم ماشالا تنھایي ھمھ رو حریفھ ، دو روز دیگھ مارو
میزاره تو جیب بغلش
دستشو بھ سمتم دراز كرد و گفت : ببخشید سلام من مھشیدم از
آشناییت خوشوقتم
از طرز صحبت مھشید زیاد خوشم نیومد و منظورشو از این حرفش
نفھمیدم بھ زور لبخندي تحویلش دادم و بھش دست دادم.
سرا از اون طرف بھ مھشید چشم غره رفت و گفت : مھشید جون ،
دوستمونو اذیت نكن
مھشید ظاھرا از سرا و شقایق بزرگتر بود ولي از طرز نگاھش و طرز
كلامش معلوم بود كھ شدیدا معتاده و آدم سالمي نیست ، یھ سیگار
روشن كرد و یكي ھم براي من روشن كرد و بھ سمتم دراز كرد یك پك
بھ سیگار زد و گفت : ببین خوشگلھ ، شقایق در مورد تو و مشكلت با
من صحبت كرده ، اگر بخواي ھمین امروز میریم پیش آشناي من كھ یھ
دكتره و خلاصص ...بھ ھمین راحتي .. فقط بھت گفتھ باشم بعدا
احساس مادریت و عذاب وجدانت گل نكنھ كھ حوصلھ این بچھ بازیھارو
اصلا ندارم .. اگر مي خواي این لوس بازیھا رو در بیاري برو بچھ تو
بدنیا بیار بشین یھ گوشھ بزرگش كن ولي از ما گفتن اونوقت بچھ ات
نھ شناسنامھ داره و نھ دیگھ حتي كسي نیگات میكنھ یك كلا م ! یعني
تباه شدن امروزت و آیندت ....حالا خود داني ....من واسطم پولمو

میگیرم میرم پي كارم..
با كنجكاوي پرسیدم : خرجش چقدر میشھ ؟
مھشیدو گفت : خوشگلھ، ا تو عالم رفاقت با ھم از این حرفا نداریم .
ولي با شقایق حساب میكنم فكر كنم یھ ٦٠٠ تومني براش آب بخوره
؟ okay حالا چي شده
سكوت كردم
مھشید بلند شد و گفت : بسھ دیگھ بلند شید پاي كوبي بسھ ، عروس
خانم بلھ رو داد ، پیش بسوي دكي جون خودمون.
و ھمھ با ھم با خنده و شادي راه افتادیم بسمت دكتر در حالیكھ من دل
توي دلم نبود و ترس عجیبي تمام وجودمو گرفتھ بود ولي بچھ ھا در
تمام طول راه باھم شوخي میكردن و مي خندیدن.
دكتري كھ مھشید ازش تعریف میكر د توي یك خونھ قدیمي در جنوب
شھر بود یك خانم حدودا ٥٠ سالھ كھ رفتار گرم وصمیمي داشت . مطب
تر وتمیزي داشت ولي از تابلو خبري نبود.
چاره اي نداشتم من حتي نمیدونستم آخر و عاقبت خودم چي میشھ
چطور میتونستم چنین موجود نازنیني و توي مشكلات خودم سھمیم كنم
؟ توي این فكرھا بودم كھ چشمام بستھ شد و بیھوش شدم.
وقتي چشمامو باز كردم خونھ شقایق بودم احساس درد شدیدي میكردم
.
شقایق لبخندي زد وگفت : سلام ، دیگھ از شرش خلاص شدي خیالت
راحت ھمھ چیز تموم شد.
چند روز بعد حسابي حالم بھتر شد و حالا بیش از قبل با سرا و شقایق
و مھشید احساس صمیمیت میكردم خودمو مدیون شقایق میدونستم و
قرار شد كھ كار كنم و بھ مرور پول شقایقو بھش بر گردونم.
از بعد از این ماجرا گاھي شدیدا در خودم فرو مي رفتم و بھ گذشتم فكر
میكردم بھ اینكھ میتونسم توي زندگیم كجا باشم و الان كجا ھستم ، بھ
پدرم و مادرم وبرادرم فكر میكردم و بھ روژان ، كوچولویي كھ ھمیشھ
آرزوشو داشتم و حالا با دستاي خودم حق حیاتو ازش گرفتھ بودم.
چند دفعھ كھ شقایق و سرا منو در این حالت دیدن سیگاري بھم دادن
كھ بكشم كھ بعد از مصرفش بینھایت احساس آرامش میكردم كم كم
خودم ازشون در خواست میكردم كھ اون سیگارو بھم بدن.
چند ماه بعد شقایق از پدرش خواست تا براش یك آپارتمان اجاره كنھ
كھ اونجارو آرایشگاه كنھ و با ھم مشغول كار بشیم. آرایشگاه بسیار

شیك و زیبایي بود در بالا شھر.
اوایل اكثر كسانیكھ بھ آرابشگاه رفت و آمد داشتن دوستاي شقایق و
سرا بودن ومن كار میكردم و بھ تدریج بدھي شقایقو بھش میدادم.
كم كم متوجھ شدم كھ بیش از اینكھ مشتري داشتھ باشیم در آمد داریم و
متوجھ این شدم كھ اینجا داره اتفاقاتي مي افتھ كھ از زیر چشم من
پنھونھ.... تصمیم گرفتم كمي كنجكاوي كنم و سر از كار شقایق و سرا
در بیرم.
بھ تدریج متوجھ شدم خیلي روزھا شقایق و سرا رفتار طبیعي ندارن و
زیادي شادن و سر حال و بعضي از مشتریھا كھ مي اومدن خیلي
مشكوك بودن و شقایق یك بستھ كوچیك بھشون میداد و ازشون پول
میگرفت.
دیگھ حسابي كلافھ شده بودم اونھا فكر كرده بودن كھ من یھ بچھ
شھرستانیم و ھیچي حالیم نیست باید بھشون ثابت میكردم كھ من سر از
كاراشون در اوردم.
یك روز وقتي آرایشگاه خلوت بود رو بھ شقایق و سرا كردم و گفتم :
بچھ ھا دوستیمون سر جاش و لي لطفا با من تصفیھ حساب كنید من
دیگھ نمي خوام توي آرایشگاه شما كار كنم
سرا با تعجب پرسید : چرا ؟ مگھ چي شده ؟ اینجا كھ در آمدت خوبھ
گفتم : من در آمدي كھ از فروش مواد مخدر باشھ نمي خوام . خودتون
خوب میدونید چي میگم . مدتیھ كھ اكثر مشتریھ كھ میان آرایشگاه
شاكي ھستن كھ پول و وسایل قیمتیشون تو آرایشگاه ما گم میشھ . من
خنگ اول فكر كردم كھ لابد مشتریھاي دیگھ ھستن كھ اینكار و میكنن
ولي حالا فھمیدم كھ................
شقایق با عصبانیت گفت : فھمیدي كھ چي ؟ كھ ما دزدیم ؟ بدبخت من
صدتاي تورو مي خرم و مي فروشم.
با عصبانیت فریاد زدم : آره ، آره دزدید شماھا دزدید یادتھ دفعھ پیش
یك خانمي اومد گفت یك ملیون تومن ازش دزدیدن و شماھا بھش گفتین
حتما جایي جا گذاشتھ یا شاید مشتریسھاي دیگھ ازش دزدیدن
.........من دیدم كھ اون روز سرا پولو از توي كیف اون خانم برداشت
بعد ھم گذاشت توي كیف خودش.
شقایق با تعجب بھ سرا نگاه كرد.
سرا بطرف من حملھ ور شد و یك سیلي محكم بصورتم زد و فریاد زد :
دختره داھاتي تو غلط بیجا كردي كھ كشیك منو كشیدي . تو فكر كردي

كھ كي ھستي كھ توي كار دیگران فضولي میكني . بدبخت اگر من و
شقایق نبودیم كھ تو الان تو كوچھ ھا بودي و سر ووضعت اینطوري
نبود ، حالا دم در اوردي ؟
صدامو بلندتر كردم و گفتم : شماھا دزدید و معتاد اینھمھ در آمد
آرایشگاه بخاطر اینھ كھ شماھا مواد پخش میكنید.
شقایق باچشمان غضب آلود كھ توي این یك سال اینطوري ندیده
بودمش بطرفم اومد و گفت : دفعھ آخرت باشھ با ما اینطوري حرف
میزني آرایشگاھمھ اختیارشو دارم دوست داري برو لومون بده . ما كھ
از خونھ فرار نكردیم اون كھ از خونشون فرار كرده تویي اونوقت تو
رو ھم برمیگردونن خونھ و لابد مادرت خیلي خوشحال میشھ وقتي
بفھمھ داشتھ نوه دار میشده یا اینكھ.............
با بغض گفتم : اگر برگردم خونھ بھتر از اینھ كھ پیش شما دو تا جونور
باشم و در برابر كا راتون سكوت كنم.
سرا با پوز خند گفت : آره حتما میتوني برگردي با این كارنامھ
درخشاني كھ داري . تازه تو خودتم معتادي بیچاره اگر ما نبودیم از درد
خماري تا حالا مرده بودي . كلي ھم بدھي بھ شقایق داري كھ تا بدھیتو
صاف نكني نمیتوني بري.
با فریاد و اشك گفتم : گناه خودتونو بھ پاي من ننویسیدالكي بھ من
تھمت نزنید من مثل شما آشغالھا نیستم من معتاد نیستم.
شقایق با یك پوزخند گفت : فكر كردي زرت زرت سیگار مي كشیدي
دود میكردي تو ھوا واقعا سیگار بود ؟ نھ خوشگلھ فكر كردي اون
قرصھا كھ ھر شب مي خوردي آسپرین بچھ بود ؟ نھ گاگول جون اونم
مواد مخدر بود تو دیگھ حتي نمیتوني یك روزم بدون اونھا زندگي كني
. تا حالا من پول عملتو میدادم ، حالا بھ بعد برو خودت خرجتو در بیار
ولي با این وضعي كھ تو داري ھیچ جا نمیتوني كار كني . ھنوز روز بھ
شب نرسیده برمیگردي پیش خودمون مطمینم.........
روسریمو سرم كردم مانتومو پوشیدم و از آرایشگاه زدم بیرون ،
فضاي اونجا حرفھاي اونھا دیگھ داشت خفھ ام میكرد باورم نمیشد
حرفھاي اونھا حقیقت داشتھ باشھ...........
كاش یك زن نبودم(قسمت نھم(
تا شب در خیابانھا پرسھ زدم و بھ خودم و بھ آخر عاقبتم فكر میكردم.
تصمیمم رو گرفتم تھرون با این آدمھاي رنگارنگش جاي من نبود.

از وقتي پامو توي این شھر گذاشتھ بودم چقدر نیرنگ و فریب دیده
بودم.
باید برمیگشتم شھرستان پیش خانوادم و بھ پاشون مي افتادم تا منو
ببخشن . حرفھاي سرا وشقایق و در مورد اعتیادم باور نكرده بودم
رفتم ترمینال متصدي مربوط گفت كھ ساعت ١٢ شب اتوبوس حركت
میكنھ ب لیط و خریدم.
ھنوز تا ساعت ١٢ خیلي مونده بود و من مجبور بودم خودمو مشغول
كنم.
تنھایي رفتم سینما فیلم زندان زنان . بعد از سینما ھم رفتم رستوران و
دلي از عزا در اوردم
ولي كم كم احساس ضعیفي بر من چیره میشد اول فكر كردم بخاطر
گرسنگیھ ولي دیدم ھر چي غذا مي خورم فایده اي نداره و حالم داره
بدتر میشھ.
بھ ھر زحمتي بود خودمو بھ ترمینال رسوندم و روي صندلي كھ براي
انتظار مسافرھا بود نشستم . بھ نفس نفس افتاده بود م و احساس
خفگي میكردم عرق سردي روي صورتم نشستھ بود.
ھر كس از كنارم رد میشد با دلسوزي نگاھم میكردن
یاد حرفھاي سرا و شقایق افتادم كھ مي گفتن تو نمیتوني شھرستان
براي و ھر جا بري شب نشده باید بر گردي پیش خودمون.
ھر لحظھ حالم بد تر میشد و من با حقیقت تلخي روبھ رو میشدم در
مورد خودم كھ باورش برام بینھایت سخت بود . از درد بھ خودم مي
پیچیدم
توي عالم خودم بودم كھ خانمي حدودا ٤٠ سالھ اومد كنارم نشست یھ
سیگار كشید و یكي ھم براي من روشن كرد : بیا اینو بكش حالت بھتر
میشھ ......... چند وقتھ معتادي ؟ چي میكشي ؟
نیم نگاھي بھش كردم ظاھر جالبي نداشت تیپ شلختھ اي داشت و یك
آرایش زننده اي كرده بود سیگار و پس زدم و گره روسریشو گرفتم و
گفتم : من معتاد نیستم عوضي ، اشتباه گرفتي ، برو گمشو تا تحویل
انتظاماتت ندادم
پوزخندي زد و گفت : تو كھ قیافت تابلو ... تا چند ساعت دیگھ خود
انتظامات از اینجا میندازنت بیرون . اگر دیر بھ خودت برسي تلف
میشي ... .. معلومھ بچھ مایھ داریم میكشیدیا ..... آخھ تو دیگھ دردت
چي بود كھ خودتو بھ این روز انداختي ؟.........

نگاه تاسف باري بھ من انداخت و گفت : معلومھ فراري ھستي ..ولي
بھ حال من فرقي نداره من پاتوقم تو ھمین پارك كنار ترمینالھ بھ ھر
كسي بگي ( مگي ملوسھ ) منو مي شناسھ ... اگرم نبودم این شماره
موبایلمھ.
شماره موبایلشو روي یك تكھ كاغذ سیگار نوشت و بھم داد و رفت
ھر ثانیھ برام ساعتھا مي گذشت ھر چي مي رفتم آب بھ صورتم مي
زدم فایده اي نداشت حقیقتا احساس كردم روحم داره از بدنم خارج
میشھ.
از تلفن ترمینال با شقایق تماس گرفتم
مارال : الو سلام شقایق منم مارال
صداي موزیك خیلي بلند بو د و بھ سختي میشد صداي شقایق و شنید
صداي ھم ھمھ و خنده ھاي دختر و پسرھایي ھم بھ گوش میرسید
شقایق : گفتي كي ھستي ؟ مھدي ؟/ مھدي پشو بیا اینحا ھمھ جمیم
خیلي خوش میگذره
مارال : الو شقایق منم مارال
شقایق : اه تویي .......... بازم كھ آویزوني .. گفتیم رفتي از شرت
خلاص شدیم .. اینقدر بي عرضھ بودي نتونستي واسھ خودت امشب یھ
جا پیدا كني بكپي ؟ اینقدر بي عرضھ بودي چرا از دھاتت اومدي تھران
؟
آھان فھمیدم موادت تھ كشیده آره ؟ حالا باورت شد معتادي؟؟؟؟؟؟؟؟
و بلند بلند شروع كرد بھ خندیدن
مارال : شقایق میتونم الان بیام اونجا.... من حالم خیلي بده!!
شقایق : برو پي كارت دیگھ پاتو اینجا نمیذاري فھمیدي؟ اگر پاتو
بذاري اینجا قلم پاتو میشكنم ... چیزیم كھ زیاد ریختھ تو كوچھ مواد
فروشھ ..........برو خودت پیداشون كن
وگوشي رو قطع كرد
واي ي اگر خانوادم مي فھمیدن كھ دخترشون از تھرون چھ سوغاتي
براشون اورده و دختر ناز پروردشون معتاد شده حتما دق میكردن.
از ترمینال زدم بیرون و با سرعت رفتم توي پار ك كنار ترمینال
پیدا كردن اون زن اصلا كار سختي نبود
با چند تا مرد روي نیمكت پارك نشستھ بود و در حالا خندیدن بود تا
منو دید بلند شد و بطرفم اومد و گفت : دیدي خوشگلھ خوب شناختمت
من موھامو توي این راه سفید كردم كراك میكشي نھ ؟

گفتم : نمیدونم گاھي یھ سیگار میدادن بھم كھ نمیدونم چي توش بود .
میگن گاھي ھم قرص ولي نمیدونم چھ قرصي!!!!!!!!
بلند بلند شروع كرد بھ خندیدن : میگن ؟ تو نمیدونستي چي میخوري یا
چي میكشي ؟
گفتم : نھ نمیدونستم
گفت : خودتي كوچولو ...من الاغ نیستم ..بیا اینو بگیر میزونت میكنھ
ایكي ثانیھ حالتو خوب میكنھ . جاي خوابم خواستي یھ ھتل توپ برات
سراغ دارم.
موادو از دستش قاپیدم و پول زیادي رو بھش دادم.
با كشیدن اون مواد احساس انرژي زیادي كردم ولي از اینكھ میدیدم
اینقدر محتاج و خوار شدم از خودم بدم اومده بود . حالا علاوه بر اینكھ
یك دختر فراري بودم ، معتاد ھم شده بودم.
ساعت حوالي یك نصف شب بود از رفتن بھ شھرستان كاملا پشیمون
شدم.
باید دوباره سراغ شقایق مي رفتم و ازش میخواستم كھ منو ببخشھ ،
چاره اي نداشتم
یھ ماشین دربست گرفتم و آدرس خونھ شقایق و دادم ...در بین راه
ھمش فكر میكردم كھ چطور میتونم شقایق و سرا رو راضي كنم تا
دوباره باھاشون زندگي كنم؟
وقتي بھ سر كوچھ اي كھ خانھ شقایق در آن كوچھ بود رسیدیم شلوغي
عجیبي بود چند تا ماشین پلیس و یك آمبولانس در خونھ شقایق ایستاده
بود
با عجلھ نگراني از ماشین پیاده شدم و بھ سرعت خودمو بھ جمعیت
رسوندم
سرا روي زمین افتاده بودو چند تاپرستار سعي میكردن بلندش كنن و
دیگري یك پارچھ سفید روي سرا میكشید
شقایق بھ ھمراه چند تا پسر و دختر دیگھ از آپارتمان خارج شدن در
حالیكھ پلیس ھمشونو گرفتھ بود
شقایق تا جنازه سرا رو دید خودشو از دست اون پلیس خلاص كرد و
انداخت روي جسد بي جان سرا و بلند بلند شروع بھ جیغ زدن و گریھ
و زاري كرد.
بھ زور شقایق و بلند كردن و راھنماییش كردن بھ طرف میني بوس
نیروي انتظامي..

باور این صحنھ ھایي كھ میدیدم برام غیر ممكن بود زبونم بند اومده
بود و قادر بھ حرف زدن نبودم.
ازدحام و شلوغي ھر لحظھ بیشتر میشد و ھر كس از لابھ لاي جمعیت
چیزي مي گفت
یكي میگفت : از سر شب تا حالا كوچھ رو گذاشتھ بودن رو سرشون
اینقدر كھ سر و صدا راه انداختھ بودن.
اون یكي میگفت : بیچاره دختر طفل معصوم ، مي گن اینقدر كشیده
بوده كھ اوردوز كرده و در جا تموم كرده ، بیچاره خانوادش
دیگري میگفت : ھمون بھتر شر ھمچین كسایي از روي زمین كنده
بشھ والا ما پسر جون داریم تو خونھ...................
مارال در حالیكھ داستان زندگیشو تعریف میكرد اشك از چشمانش
سرازیر بود
مكث كوتاھي كرد و ادامھ داد : بیچاره سرا ، دختر بذلھ گو و شادي بود
باورم نمیشد كھ بھ ھمین راحتي مرده باشھ .....دختر با استعدادي بود
كھ توي دانشگاه از لحاظ ھوش و استعداد زبانزد ھمھ بود
سرا اصالتا شھرستاني بود در یك خانواده پر جمعیت زندگي میكرد
وقتي تھران دانشگاه قبول میشھ خانوادش بھش میگن یا حق نداري
بري دانشگاه یا اگر رفتي خرج خودتو ، خودت باید در بیاري و باید ھر
ماه مبلغي ھم براي ما بفرستي.
سرا ھم بخاطر علاقھ شدیدي كھ بھ درس خوندن داشتھ قبول میكنھ و
میاد تھران.
در دانشگاه تھران در رشتھ مكانیك مشغول درس خوندن میشھ و توي
شركت پدر شقایق بھ عنوان منشي استخدام میشھ
شقایق كم كم با سرا آشنا میشھ و بھش پیشنھاد در آمد بیشتري میده و
سرا ھم از شركت پدر شقایق میاد بیرون.
و از اون بھ بعد میشن دوتا دوست خیلي صممیمي
با اون ھمھ زحمتي كھ سرا اینجا میكشید فوق لیسانس ھم قبول شد
یادمھ وقتي فوق قبول شد شقایق براش چھ جشني گرفت.
سرا فقط ٢٥ سالش بود كھ با زندگي براي ھمیشھ خداحافظي كرد.
وقتي آمبولانس رفت جمعیت كم كم متلاشي شد و من بھت زده ،
ناباورانھ بھ اتفاقات صبح فكر میكردم و بغضي سنگین در گلوم احساس

میكردم.
وقتي بھ خودم اومدم ساعتھا بود كھ روي پلھ ھاي یھ خونھ نشستھ
بودم و اینقدر اشك ریختھ بودم كھ تمام روسري و مانتوم خیس اشك
بود.
یكي از خانمھاي ھمسایھ آرام اومد كنارم نشست و یك دستمال كاغذي
بھم داد و گفت : كمي آب بخور ، حالتو بھتر میكنھ ، ساعتھاست كھ
تنھا نشستي اینجا و داري گریھ میكني . اون دختره دوستت بود ؟ خدا
بیامرزتش.... ھرچند نمیدونم ھمچین آدمھایي آمرزیده ھستن یا نھ ؟
میگن كراك میكشیدن ھمشون ..... دختر نگون بخت ، حتي نمیشھ
جنازه ھمچین افرتدي ھم شست................
تحمل شنیدن حرفھاشو نداشتم بھ زحمت دستمو بھ دیوار گرفتم و تلو
تلو خوران رفتم بھ طرف سرنوشت نامعلوم خودم...
نگاھي بھ ساعت مچیم كردم ، ساعت ٣ نصفھ شب بود اینقدر بي ھدف
رفتم تا بھ یك پارك رسیدم خوشبختانھ در دستشویي پار ك باز بود
خودمو بھ اونجا رسوندم صورتمو شستم وقتي توي آیینھ خودمو نگاه
كردم بغضم دوباره تركید ، آیا من ھم عاقبتي مثل سرا انتظارمو میكشید
؟ با یك تصمیم بچگانھ چھ بھ روز خودم آورده بودم
سوز سردي مي آمد ، اینقدر كھ تمام تنم مي لرزید.
صبح با لگدھاي سنگین مسئول نظافت دستشویي از خواب بیدار شدم
كھ بلند بلند غر میزد
معلوم نیست از كدوم جھنم دره اي در رفتھ اومده تو این خراب شده ،
قیافشو نیگا ، ھمین شماھا ھستین كھ شوھر ھاي مردمو اغفال میكنین
، یھ لبخند و یھ ناز و كرشمھ ، میاد واسھ مرداو از را ھبدرشون
میكنین ، بیچاره نصرت خانم چھ شوھر رام و سربزیري داشت یھ
عوضي مثل تو زیر پاي شوھرش تشست ھر چي شوھر بنده خداش
خواست از شر این جونور ، زالو راحت بشھ مگھ گذاشت... چھ بي
آبرو گري كھ در نیورد.
تازه شوھر نصرت خانم اھل خدا و پیغمبر و حلال و حرام بود ببین
شماھا چھ میكنید با زندگي مردم ... خدا ازتون نگذره ایشالا..
حرفھاي زن نظافت چي عجیب مي رفت تو مخم از طرفي بد جور از
خواب پریده بودم و داشتم توي تب مي سوختم و تحمل اینھمھ توھینو
نداشتم.

بلند شدم و با خشم بسیار بطرفش پریدم و یقھ شو گرفتم : بس میكني
زنیكھ عوضي یا خفت كنم با دستام ؟ شوھرتو بچسب اتیغھ ،تا از ما
بھترون ندزدنش ،تو چطور بخودت اجازه میدي ھر اراجیفي دم دھنت
اومد بھ من ببندي ... تو خودت فكر كردي كي ھستي ؟اون نصرت خانم
شما اگر یكم عرضھ داشت و یكم ناز و كرش.مھ بلد بود خودش براي
شوھرش بریزه كھ نمیقاپیدنش.... حالا ھم خفھ ، برو بھ كارت
برس............
زن بیچاره رنگش پریده بود و بھ لكنت افتاده بود لباسشو مرتب كرد و
رفت بھ نظافتش مشغول شد.
از زور تب داشتم مي سوختم از دسشتویي رفتم بیرون
آفتاب قشنگي طلوع كرده بودو سوز سردي صورتمو نوازش میكرد.
دوباره یك روز جدید شروع شده بود انگار نھ انگار كھ دیروز چھ
اتفاق وحشتناكي افتاده بود .. یك روز عاشقانھ براي دختر و پسري كھ
دست در دست ھم راه مي رفتن . پیرمردھایي كھ لنگ لنگان با عصا
پیاده روي مي كردند و یك گروه خانمھاي میانسال كھ در یكسوي پارك
مشغول ورزش صبحگاھي بودن . و من بیش از قبل احساس تنھایي
میكردم


داغ کن - کلوب دات کام کسب درآمد با جستجو در گوگل
کسب درآمد با جستجو در گوگل کسب و کار سالم و اصولی در اینترنت

:: موضوعات مرتبط: داســــــــــــــــــــــــــتان , ,
:: بازدید از این مطلب : 903
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : پنج شنبه 27 دی 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: